Cosmos news,Ancient History & Philosophers of the world

اخبار کیهان،تاریخ باستان و فلاسفۀ جهان

فکربوک(4)

اگر تفکر را از اعمال بدن می دانیم با توجه به این نکته است که خود بدن را امری مادی نمیدانیم بلکه آن را عین حیات میخوانیم. در ساده ترین سلول‌ها نیز،اگر بخواهیم به زبان استعماری سخن بگوییم،حیات مغز است و شکل مادی پوسته حیات،جلوه ای از این شکل مادی نیست،بلکه شکل مادی خود حاصل حیات است. وزن و صلابت ماده، بیان و نتیجه است برای انرژی باطنی ماده

لذات فلسفه،ویل دورانت،ص62


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی عباسی

جملات ناب(5)،پارمیندس

   -از آنجا که وقتی می‌اندیشیم دربارهٔ چیزی می‌اندیشیم، و وقتی که نامی را به کار می‌بریم، آن نام متعلق به چیزی است؛ پس لازمست که هم اندیشه و هم زبان موضوعاتی خارج از خود داشته باشند؛ و چون می‌توانیم در هر زمان که بخواهیم دربارهٔ چیزی بیندیشیم، و یا از چی زی نام ببریم، پس هرچه بتواند اندیشیده شود، یا درباره‌اش سخنی گفته شود، باید در هر زمانی وجود داشته باشد. یعنی اندیشه تنها به هستی تعلق می‌گیرد و هستی نیز که در زمان نامتناهی است. در نتیجه تغییر و تغیٌر نمی‌تواند صورت بگیرد؛ زیرا که تغییر به وجود آمدن و از میان رفتن چیزهاست.(تاریخ فلسفه غرب(فلسفه قدیم)،برتراند راسل،ص52)

   -عقل تنها راه شناخت برای بشر است...(درآمدی بر تحلیل فلسفی،جان هاسپرس،ص133)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی عباسی

فلسفه سرایان(4)،پارمیندس

پارمنیدس پسر پورس (Pures) در شهر الئا (Elea) به دنیا آمد. این شهر در سال 540 (ق.م) در جنوب ایتالیا و ساحل دریاى مدیترانه در یونان 

ساخته شده بود.

در مورد تولد پارمنیدس تاریخ دقیقى در دست نیست; عدهاى تولد او را ظاهراً اواخر قرن ششم پیش از میلاد مىدانند و برخى دیگر گفتهاند: مقارن سال 475 (ق.م) در این شهر شهرت داشته است. اما بنا بر گزارشى که افلاطون در رساله پارمنیدس از جشن «پان اثنایا مىدهد، مىتوان تاریخ تولد پارمنیدس را دقیقتر به دست آورد; یعنى در فاصله سالهاى 515 و 510 (ق.م).

و اگر تصور کنیم که وى پنج سال دیگر نیز پس از دیدار با سقراط در آن جشن، زنده بود، مىتوان حدس زد که وى به سال 440 (ق.م) درگذشته است.
پارمنیدس شاگرد کسنوفانس (xenophanes) بود، اما از او پیروى نکرد و با آمینیاس (Aminias) پیشاگورى همنشینى داشت. بنابر گفته سوتیون (sotion) وى را باید شاگرد واقعى و پیرو عقاید آمینیاس دانست.لیکن بعدها آن فلسفه را به نفع فلسفه خویش ترک کرد.
او پایهگذار واقعى نحله الئایى از لحاظ فلسفى و تاریخى است; اگرچه کسنوفانس بدان شهرت دارد.

(مقاله)راه حقیقت در تفکرات پارمنیدس،جلیل تاری،
منابع استفاده شده:1-تاریخ فلسفه،کاپلستون
2-تاریخ فلسفه،امیل بریه
3-نخستین فیلسوفان یونان،شرافالدین خراسانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی عباسی

فکر بوک(3)

هیوم خدا ناباور بود...


در آستانهٔ مرگش، بازول با سماجت پرسید که آیا اکنون به زندگی دیگر اعتقاد دارد؟ هیوم پاسخ داد: اندیشه‌ای نابخردانه‌تر از ابدیت انسان نمی‌شناسم. بازول مداومت کرد و باز پرسید که آیا اعتقاد به زندگی اخروی دلخوش کننده نیست؟ هیوم پاسخ داد: ابداً، بسیار اندوه بار است. این بار زنش نزد او آمد و خواهش کرد به خدا معتقد شود او را به 

شوخی از سر باز کرد. بارها این کار تکرار شد و هیوم امتناع کرد؛ چند لحظه بعد درگذشت.

تاریخ تمدن(عصر ولتر)،ویل و آریل دورانت،ص181
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی عباسی

فکر بوک (2)

چون نمیتوانیم یک کنش بدنی واحد را مشخص کنیم که آن را اشاره به شکل بنامیم (در تفکیک از مثلا اشاره به رنگ)، می‌گوییم یک فعالیت روحی(ذهنی، فکری) با این واژه‌ها مطابق است.

آنجا که زبان ما حاکی از یک جسم است و جسمی در کار نیست : آنجا، بهتر می‌دانیم بگوییم، که یک روح هست.

   پژوهش های فلسفی،ویتگنشتاین،بند36

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی عباسی

فکربوک

وقتی اقلیت ثروتمند فقرا رو می‌چاپن اسمش میشه کاپیتالیسم (سرمایه‌داری).

وقتی فقرا به این وضع اعتراض می‌کنن اسمش میشه خشونت زور !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی عباسی

فایل ورد ادبیات پایۀ نهم(شازده کوچولو)

   وقتی شش ساله بودم،روزی در کتابى تصویر زیبایی. این تصویر مار بوآیی را نشان می داد که جانور درنده ای را می بلعید.

    در آن کتاب نوشته بودند که مارهای «بوآ» شکار خود را بیآنکه بجوند،در سینه فرو می برند؛آنگاه دیگر نمیتوانند تکان بخورند و درمدت شش ماه که به هضم آنن مشغول اند،می خوابند. در آن سن کودکی، من دربارۀ این ماجرا و ماجراهای دیگر جنگل بسیار اندیشیدم تا توانستم نخستین کار نقاشی ام؛ یعنی تصویر شمارۀ یک را با مداد رنگی بکشم. تصویر چنین بود.

   من شاهکار خود را به آدم های بزرگ نشان دادم و از انان پرسیدم که آیا نقاشی من انان را می ترساند یا نه؟

   در پاسخ گفتند:«چرا؟مگر کلاه هم ترس دارد؟»

   نقاشی من شکل کلاه نبود،بلکه تصویر مار بوآ بود که فیلی را بلعیده بود و هضم می کرد. آنگاه من درون شکم مار بوآ را کشیدم تا آدم های بزرگ بتوانند چیزی از آن بفهمند. آدم های بزرگ همیشه احتیاج به توضیح دارند. آری تصویر شمارۀ دو من چنین بود:

   آدم های بزرگ مرا نصیحت کردند که از کشیدن تصویر مار بوآ دست بردارم و به جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان بپردازم. این قبود که در شش یالگی فن ظریف نقاشی را رها کردم و ناچار شدم شغل دیگری انتخاب کنم و فن خلبانی را یاد گرفتم.

   من در همه جای جهان کمابیش پرواز کرده ام. شش سال پیش هواپیمایم در صحرای آفریقا از کار افتاد. کسی همراه من نبود و من تصمیم گرفتم به تنهایی هواپیما را تعمیر کنم. این موضوع برای من مسئله مرگ و زندگی بود؛زیرا من فقط برای هشت روز آب آشامیدنی داشتم.

   ناچار شب نخست، روی شن ها در فاصلۀ هزار کیلومتری آبادی ها خوابیدم. لابد حدس می زنید وقتی که در هنگام طلوع خورشید صدای نازک و عجیبی مرلا از خواب بیدار کرد،تا چه حذ،دچار حیرت و شگفتی شدم! چشمم به آدمک بسیار عجیبی افتاد که با وقار تمام مرا  می نگریست!

   به نظر نمی آمد که این آدمک، گم شده یا خسته یا گرسنه و تشنه و یا وحشت زده باشد. به هر حال من با او آشنا شدم. او خود را شاهزادۀ کوچک،معرفی کرد. وقتی که نخستین بار چشم شاهزاده به هواپیمای من افتاد ،پرسید: این چه چیزی است؟

   -این هواپیمایی است که پرواز می کندو هواپیمای من است.

   -خوب،پس تو هم از آُمان آمده ای! تو اهل کدام سیاره هستی؟

   -بلافاصله نور اندیشه ای ذهنم را روشن کرد،همچون آذرخشی که در دل شب تاریک بدرخشد و ناگهان پرسیدم:

   -پس تو از سیارۀ دیگری به زمین آمده ای؟

   ولی او پاسخی به من نداد. در حالی که به هواپیمای من می نگریست، سرش را آرام آرام تکان داد.

   من و شاهزاده کم کم با هم دوست شدیم. من هر روز چیزی از سیاره و از عزیمت و از مسافرت او می فهمیدم. مثلا پی بردم که شاهزاده در سیارۀ خود،گلی دارد که بیش از حد به او مهر می ورزد.

   یک روز، رازی دیگر از زندگی شاهزاده کوچک بر من فاش شد. من از لا به لای سخنان او دریافتم که شاهزاده برای بیرون آمدن از سیارۀ خود از پرندگان کوهی استفاده کرده است و هنگامی که خود را میان سیارگان می یابد، برای جست وجو و سرگرمی و دانش اندوزی، سرکشی به سیاره ها را آغاز می کند. او مشاهدات خود را برایم چنین بیان می کند:

   یکی از سیاره ها از آن کارفمایی بود. این مرد چنان سرگرم حساب های خود بود که با ورود من حتی سر بر نداشت. من به او گفتم:سلام آقا !

   -سلام! پانزده و هفت،بیست و دو،بیست و دو و شش،بیست و هشت. وقت ندارم. بیست و شش و پنج،سى و یک و...! پس می شود  پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سى و یک.

   -پانصد میلیون چه؟

   -چقدر کار دارم! من وقت خود را به بیهودگی نمی گذرانم. دو و پنج،هفت...

   دوباره گفتم:آخر پانصد میلیون چه؟

   -میلیون ها از این چیز های کوچک که گاهی در آسمان دیده می شود.

   -آها،ستاره ها را می گویی؟

   -بلی خودش است،ستاره ها.

   -خوب تو ا پانصد میلیون ستاره چه می کنی؟

   -هیچ. من مالک آنها هستم.

   -خوب،مالک ستارگان بودن برای تو چه فایده ای دارد؟

   -فایده اش این است که ثروتمند می شوم .

   -ثروتمند شدنت چه فایده ای دارد؟

   -فایده اش این است که اگر ستارگان دیگری کشف کنند،من میخرم.

   -تو با آنها چه می کنی؟

   -می توانم آنها را دربانک بگذارم!

   -یعنی چه؟

   -یعنی من شمارۀ ستاره های خود را روی یک ورقه کاغذ می نویسم و بعد در کشویی می گذارم و درش را قفل می کنم.

   با خود اندیشیدم که کار این مرد تعجب آور است. باز گفتم:

   من گلی دارم که هر روز صبح آبش می دهم، سه اتشفشان دارم که هر هفته آنها را پاکک می کنم؛ پس مالک بودن من، هم برای آتشفشان هایم مفید است و هم برای گلم، ولی تو برای ستارگان فایده نداری و آنها نیز برای تو فایده ای ندارند.

   کارفرما دهان باز کرد کعه چیزی بگوید،ولی پاسخی نیافت و من از آنجا رفتم.

   پنجمین سیاره ای که شاهزادۀ کوچک بدان مسافرت کرد،زمین بود. شاهزاده همین که به زمین رسید، به روباهی برخورد.

   روباه گفت:سلام،تو کی هستی؟

   من روباهم.

   شاهزاده به او گفت:بیا با من بازی کن.

   روباه گفت: کم نمی توانم با تو بازی کنم. من که اهلی نشده ام.

   شاهزاده پس از کمی تامل گفت:«اهلی شدن یعنی چه؟»

   روباه گفت:«اهلی شدن»یعنی«علاقه مند شدن».

   شاهزاده گفت: علاقه شدن؟

   روباه گفت:بلی، تو برای من هنوز پسر بچۀ کوچکی هستی،مانند هزار بچۀ دیگر و من محتاج تو نیستم؛ولی تو گار مرا اهلی کنی، هر دو به نیازمند خواهیم شد. من برای تو در دنیا یگانه دوت خواهم بود و تو برای من در عالم،همتا نخواهی داشت.

   شاهزاده گفت:کمکم می فهمم؛من گلی دارم... تصور می کنم که او مرا اهلی کرده باشد.

   روباه آهی کشید و گفت:زندگی من یکنواخت  است؛ ولی تو اگر مرا اهلی کنی،زندگی من چونخورشید خواهد درخشید. آنگاه با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پای دیگران تفاوت خواهد داشت؛صدای پای دیگران مرا به لانه فرو خواهد خزاند؛ولی صدای پای تو همچون نغمۀ  موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. اگر می خواهی... مرا اهلی کن!

   شاهزاده گفت:چه باید بکنم؟

   روباه جواب داد: باید صبور بود؛ تو اول قدری دور از من در میان علف ها می نشینی؛ من از گوشۀ چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو چیزی نخواهی گفت. لیکن هر روز می توانی اندکی جلوتر بنشینی و... بدین ترتیب شاهزاده روباه را اهلی کرد؛ همین که ساعت وداع فرا رسید؛ روباه گفت:

   ۀوخ که من خواهم گریست! آأم ها این حقیقت را فراموش کرده اند،ولی تو نباید هرگز از یادببری که هر چه اهلی کنی، همیشه مسئول آن خواهی  بود. تو مسئول گلت هستی...

   شاهزاده به سوی روباه بازگشت که با او وداع کند. وداع بسیار اندوه بار بود.

***

   از خرابی هواپیمای من در صحرا هشت روز می گذشت و من داستان روباه را با نوشیدن آخرین قطرۀ آب ذخیرۀ خود گوش کرده بودم. آهی کشیدم و به شاهزادۀ کوچک گفتم:

   خاطرات تو زیباست! ولی حیف که من هنوز هواپیمای خود را تعمیر نکرده ام و آب آشامیدنی هم ندارم و چه سعادتی بود اگر می توانستم به چشمه ای بروم.

   چون شاهزاده کم کم به خواب می رفت،به راه افتادم. با خود گفتم:«چیزی که از وجو این شاهزاده،مرا تا این درجه مفتون خود می سازد، وفای او نسبت به گل است و این تصویر آن گل سرخ است که در وجود او،حتی به هنگام خواب نیز همچون شعلۀ چراغ می درخشد...»

   و همچنان که راه می رفتم،هنگام طلوع خورشید،چاه را یافتم.

***

   فردای آن روز وقتی که از کار تعمیر هواپیما فراغت یافتم،شاهزاده چنین گفت:

   خوشحالم از اینکه ماشینت را تعمیر کرده ای؛ حالا دیگر به خانه ات بر می گردی...

   من هم امروز به خانۀ خود بر میگردم. امشب،ستارۀ من درست بالای همان نقطه ای قرار خواهد گرفت که چندی پیش در آنجا به زمین افتادم... اگر تو گلی را دوست داشته باشی که در ستاره ای باشد، لطفی دارد که اگر شب هنگام به آسمان نگاه کنی،همۀ ستارگان شکفته خواهند بود.

***

    اکنون شش سال از آن ماجرا می گذرد... من هرگز این داستان را برای کسی تعریف نکرده بودم. دوستانی که دوباره مرا می دیدند، خوشحال بودند از اینکه مرا زنده می یافتند.

    اکنون در سیارۀ خود چه می کند؟» و آن وقت جانم از سرور و شادمانی لبریز می شود و همۀ ستارگان آهسته به من لبخند می زنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی عباسی

داستان های کوتاه از زندگی سقراط

-1-روزی مردی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟


سقراط پاسخ داد:....

"لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام."سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.

حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس"سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟"مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا"سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟

 

-2-زمانی دانش آموز مشتاقی بود که می خواست به خرد و بصیرت دست یابد. به نزد خردمند ترین انسان شهر؛ سقراط؛ رفت تا از او مشورت جوید. سقراط فردی کهنسال بود و در باره بسیاری مسائل آگاهی زیادی داشت. پسر از او پرسید: "چگونه می تواند به چنین مهارتی دست پیدا کند؟" سقراط زیاد اهل حرف زدن نبود، تصمیم گرفت صحبت نکند و عملاً برای او توضیح دهد.


او پسر را به کنار دریا برد و خودش در حالی که لباس به تن داشت، مستقیماً به درون آب رفت. او دوست داشت چنین کار عجیب و غریبی انجام دهد و مخصوصاً وقتی سعی داشت نکته ای را ثابت کند. شاگرد با احتیاط دستور او را دنبال کرد و به درون دریا قدم برداشت و همراه سقراط پیش رفت. آب تا زیر چانه اش می رسید سقراط بدون گفتن کلمه ای دستش را دراز کرد و بر روی شانه پسر گذاشت، سپس عمیقاً در چشمان شاگردش خیره شد و با تمام توانش سر او را به زیر آب فرو برد.

تلاش و تقلای پسر به نتیجه نرسید ولی پیش از آنکه زندگی پسر پایان یابد، سقراط اسیرش را آزاد کرد. پسر به سرعت به روی آب آمد و در حالی که نفس نفس می زد و به دلیل بلعیدن آب شور به حال خفگی افتاده بود به دنبال سقراط گشت، تا انتقامش را از سقراط بگیرد! در نهایت تعجب دانش آموز، پیرمرد صبورانه در ساحل منتظر ایستاده بود.

دانش آموز وقتی به ساحل رسید، با عصبانیت داد زد: "چرا خواستی مرا بکشی؟" سقراط با آرامش سوال او را با پرسشی جواب داد: "وقتی زیر آب بودی و مطمئن نبودی که روز دیگر را خواهی دید یا نه، چه چیز را در دنیا بیش از همه می خواستی؟"
دانش آموز لحظاتی اندیشید سپس به آرامی گفت: "می خواستم نفس بکشم"
سقراط چهره اش گشاده شد و گفت" "آری پسرم هر وقت برای خرد و بصیرت همین قدر به اندازه این نفس کشیدن مشتاق بودی آنوقت به آن دست می یابی."

 

-3-روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود؛علت ناراحتی اش را پرسید شخص پاسخ داد:

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید:به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند؛پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
"
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی عباسی

فلسفه سرایان(4)-سقراط

    سقراط،فیلسوف بزرگ یونانی و از تاثیرگذارترین افراد بر فلسفۀ اسلام و غرب است.

   470 سال‌ قبل‌ از میلاد مسیح‌، سقراط در «آلوپکای‌» آتن‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود. والدینش‌ از افراد برجسته‌ و متشخص‌ جامعه‌ یونان‌ بودند. پدرش ‌«سوفرونیسک» ‌حجار، پیکرتراش‌ و اهل ‌علم‌ و مطالعه‌ بود. مادرش‌ فنارت نام داشت که ‌قابله‌ بود.

   آغاز زندگی‌ سقراط مصادف‌ با دوران‌ شکوفایی، ‌عظمت‌ و افتخار آتن‌ بود. وی از همان‌ دوران‌ کودکی ‌تحت‌ سرپرستی‌ و نظارت‌ پدرش‌ با کتاب‌ و مطالعه ‌آشنا شد. هنگامی‌ که‌ پا به ‌سن بیست‌ و یک‌ سالگی‌ گذاشت‌، افکارش‌ متوجه‌ مفهوم‌ انسانیت‌ شد. در آن‌ زمان، ‌بیشتر تلاش‌ فلاسفه‌ و متفکران‌ درباره‌ جهان‌ و چیستی‌ آن‌ بود؛ اما سقراط پا را فراتر از آن‌ گذاشت‌ و بر این اعتقاد بود که برای فهم جهان،‌ باید ابتدا انسان‌ را بشناسیم‌...

   سیسرون فیلسوف رومى سالها پس از مرگ سقراط در این باره می گوید :

«سقراط  فلسفه را از آسمان به زمین آورد، فلسفه را به خانه ها و شهرها برد و فلسفه را وادار نمود تا به زندگى، اخلاقیات و خیر و شر بپردازد».

   در جامعه آن زمان یونان، سوفسطاییان تاثیر اساطیر و ادیان را در زندگى مردم به شدت کم کرده بودند. از این رو سقراط سعى داشت تعریف کامل و جهانشمولى از اخلاق ارایه دهد تا جایگزین مناسبی براى اساطیر و ادیان باشد. او بر خلاف سوفسطاییان معتقد بود که تشخیص درست و نادرست برعهده عقل آدمى است، نه برعهده جامعه و سیر تحولات آن. او براى نیکوکارى و درستکارى مبنایى عقلانى جستجو می کرد و معتقد بود که هرکس درست و غلط را از لحاظ عقلى تشخیص دهد، به کار نادرست دست نمی زند و تمام شرهایى که از افراد مختلف می بینیم، در اثر نادانى آنهاست.

   بارزترین موضوعى که هنگام مطالعه سقراط به آن برمی خوریم، هنر گفت و شنود وی می باشد. خود او در این باره می گوید : من نیز مانند مادرم هنر مامایى دارم. مامایى من، مامایى حقیقت و دانش است. او دایماً تاکید می کرد که خود چیزى نمی داند، بلکه مانند مامایان عمل می کند؛ یعنى با گفتگویى هدفمند، نقاط ضعف و قوت افکار و عقاید افراد را به آنها نشان می دهد و از این طریق به زاده شدن حقیقت و دانش در آنها کمک می کند.

   سقراط هنگام بحث با افراد مختلف، به شرایط و موقعیت اجتماعى آنان توجهى نمی کرد. روش سقراط بدین گونه بود که ابتدا در بحث اظهار نادانی می کرد، سپس شخص را با پرسیدن برخی سوالات، به نقطه اى خاص هدایت نموده و تناقض در افکار و عقاید شخص مقابل را برایش روشن می ساخت. در این روند، تعریف کردن موضوعات براى سقراط از اهمیت خاصى برخوردار بود. چون به اعتقاد او، ابتدا باید دانست که منظور از مفاهیمى مانند عدالت، فضیلت، شجاعت و پرهیزگارى چیست، سپس می توان در مورد این مفاهیم صحبت کرد.

   به عقیده سقراط، همانگونه که کفاش و نجار به مهارت در رشته خود نیاز دارند، حاکم نیز باید تخصص لازم را براى حکومت داشته باشد؛ یعنی داراى فضیلت سیاسى براى حکومت باشد. سقراط، دموکراسى یونان را به باد تمسخر گرفته، دم از صلاحیت و شایستگى براى حکومت می زد؛ که البته، بزرگترین مدعى این صلاحیت، اشراف و ثروتمندان بودند که اعتقاد داشتند این شایستگى براى حکومت از نژاد و تبارشان حاصل می شود، ولى سقراط معتقد بود که این شایستگى و فضیلت با آموزش و تربیت پدید می آید و ناشى از روح انسانى است. البته باید توجه داشت که در آن زمان، این آموزش ها و نوع تربیت بیشتر مخصوص طبقه اشراف و نه همه مردم، بوده است.

   در شرایطى که جنگ و خطر توطئه و قیام اقلیت ثروتمند، جامعه دموکرات یونان را تهدید می کرد، سقراط جوانان متمایل به آریستوکراسى را به دور خود جمع نموده و درباره فضیلت سیاسى با آنها صحبت می کرد. همین امر باعث شد که حکومت تصمیم به اعدام سقراط  بگیرد. در دادگاهى که براى محاکمه سقراط تشکیل شد، وی به دفاع از خود برخاست که متن دفاعیه او در Apology افلاطون موجود است. سقراط  این امکان را داشت که با طلب عفو از دادگاه، خود را از مرگ نجات دهد، ولى نپذیرفت که از عوامى که مدام مورد تمسخر او بودند، طلب بخشش کند. دوستان سقراط نیز امکان فرار وى از زندان را فراهم ساخته بودند، ولى او این کار را انجام نداد. بر اساس منابع «افلاطون» و «زنون»، سقراط در آن زمان به چند دلیل فرار نکرد :

1- او معتقد بود که چنین فراری ترس از مرگ تلقی می شود که هیچ فیلسوفی این را نمی پسندد.

2 - حتی اگر فرار کند، او و تعلیماتش گسترش نمی یابند.

3- به پیروی از قوانین اجتماعی معتقد بود.

   افلاطون در نوشته های خود، سقراط را چنین توصیف کرده که ساعتها در حیاط مدرسه وقت می گذراند تا با بچه ها ارتباط دوستی برقرار کند. در «زنوفون» و «سمپوزیوم» آمده است که سقراط خود را تنها وقف آنچه که بالاترین هنر یا شغل می پنداشت، می کرد. در نهایت نیز به دلیل افکاری که برای مردم آتن قابل درک نبود، گناهکار شناخته شده، محکوم به مرگ شد و این اعدام با مخلوطی از زهر شوکران انجام گرفت.

   در سال ۳۹۹ پیش از میلاد، نزدیک به دو هزار و پانصد سال پیش در دادگاهی قانونی، در حضور یک هیات منصفه،سقراط به  اعدام محکوم شد.جرم وی «فاسد کردن جوانان» و «بی‌اعتقادی به خدایان» بود.

   بر اساس آنچه افلاطون که خود در جلسهٔ دادگاه حاضر بوده، در رسالهٔ آپولوژی نوشته است؛ در ابتدا اتهام سقراط به او فهمانده می‌شود و سپس سقراط در مقام دفاع از خود برمی‌آید. او منکر آن است که جوانان را فاسد کرده باشد. سقراط شرح می‌دهد که نه تنها عموم مردم بلکه معبد دلفی او را داناترین افراد بشر دانسته، در حالی که تنها علمی که او دارد؛ علم به جهل خویشتن و ناچیزی علم بشر در برابر علم خداست.

   سقراط می‌گوید که او منکر خدایان آتن است، خود به خدایی یگانه باور دارد. او تعلیم فلسفه را وظیفه‌ای می‌داند که از سوی خدا به او محوّل شده و او اطاعت خدا را بر اطاعت مردم ترجیح می‌دهد. پس از پایان این خطابه، قضات حکم به سرکشیدن جام زهر صادر می‌کنند، و سقراط خطابه‌ای نهایی ایراد می‌کند که در آن بیش از پیش، از اعتقادش به زندگی پس از مرگ سخن می‌گوید. در نهایت، در حالی که شاگردانش پیشنهاد فرار به او می‌دهند، او مرگ را به فرار ترجیح می‌دهد.

    در واقع سقراط همیشه یگانه پرست بود،فردی با تقوا و الهی،نمونه ای بارز از یک مسلم.

   -یکی از مهم ترین کارهای سقراط وارد کردن اخلاف در فلسفه،اخلاق را در کانون توجّه فلسفه قراردادن و تأکید ورزیدن بر فنّ جدل و استدلال نظری بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی عباسی

آیا دموکراسی خوب است؟(2)

   با توجه به مطالب قبلی دریافتیم که مردم سالاری و حکومت مردم بر خودشان نوعی ثبوت و مقاومت در ملت ایجاد کرده و جامعه رویی از آرامش را به دلیل وافاداری به حکومت می بینند.

   ولی چه نوع دموکراسی ای؛آیا مردم بلاغت آن را دارند،که خود حکومت را در دست گیرند،مردمی که با دیناری پول تغییر رنگ می دهند شایستگی لازم برای سالاری را دراند؛شاید بعضی ها بگویند:لیاقت خودشان را می گزینند؛ولی با این تفکر آیا جامعه ای رو به پیشرفت با میکند؟

   پس نمی توان گفت دموکراسی مستقیم کاملا خوب و عاقلانه نیست. می توان گفت دموکراسی کلیدی است برای متوقف نمودن مخالفان حکومت.

البته دموس کراسیا بجز نوع کلاسیک که در بالا گفته شد انواع دیگری نیز دارد.

   یکی از آنان الیت گرای رقابتی است،که رای افراد با سواد از بی سواد ارزش والاتری دارد،حکومت صحیح تر انتخاب می شود ولی موجب سر شکستگی و انزوا میان اقشار پایین جامعه م شود و ممکن است که با نقاب سوسیالیسم شورش هایی از جناح طبقات کارگر صورت  گیرد،پس باید بهبود یابد.

   نوع دیگر که غیر مستقیم نامیده می شود،آن است که رای همه برابر باشند،جامعه افراد معدودی را انتخاب،و آنان نیز فرد نیکو و مشخص را بگزینند،با وجود آنکه این نوع دموکراسی نیز اندکی سرخوردگی ایجاد خواهد کرد ولی می توان گفت بهترین روش قابل اجرا در جوامع کنونی همین نوع مشارکت می باشد.

   به نظر من بهترین حکومت،حکومتیست که هم مردم و هم رهبر را با هم داشته باشد یعنی،دمو اند جیمیو کراسی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی عباسی