وقتی شش ساله بودم،روزی در کتابى تصویر
زیبایی. این تصویر مار بوآیی را نشان می داد که جانور درنده ای را می بلعید.
در آن کتاب نوشته بودند که مارهای «بوآ» شکار
خود را بیآنکه بجوند،در سینه فرو می برند؛آنگاه دیگر نمیتوانند تکان بخورند و
درمدت شش ماه که به هضم آنن مشغول اند،می خوابند. در آن سن کودکی، من دربارۀ این
ماجرا و ماجراهای دیگر جنگل بسیار اندیشیدم تا توانستم نخستین کار نقاشی ام؛ یعنی
تصویر شمارۀ یک را با مداد رنگی بکشم. تصویر چنین بود.
من شاهکار خود را به آدم
های بزرگ نشان دادم و از انان پرسیدم که آیا نقاشی من انان را می ترساند یا نه؟
در پاسخ گفتند:«چرا؟مگر
کلاه هم ترس دارد؟»
نقاشی من شکل کلاه
نبود،بلکه تصویر مار بوآ بود که فیلی را بلعیده بود و هضم می کرد. آنگاه من درون
شکم مار بوآ را کشیدم تا آدم های بزرگ بتوانند چیزی از آن بفهمند. آدم های بزرگ
همیشه احتیاج به توضیح دارند. آری تصویر شمارۀ دو من چنین بود:
آدم های بزرگ مرا نصیحت
کردند که از کشیدن تصویر مار بوآ دست بردارم و به جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور
زبان بپردازم. این قبود که در شش یالگی فن ظریف نقاشی را رها کردم و ناچار شدم شغل
دیگری انتخاب کنم و فن خلبانی را یاد گرفتم.
من در همه جای جهان کمابیش
پرواز کرده ام. شش سال پیش هواپیمایم در صحرای آفریقا از کار افتاد. کسی همراه من
نبود و من تصمیم گرفتم به تنهایی هواپیما را تعمیر کنم. این موضوع برای من مسئله
مرگ و زندگی بود؛زیرا من فقط برای هشت روز آب آشامیدنی داشتم.
ناچار شب نخست، روی شن ها
در فاصلۀ هزار کیلومتری آبادی ها خوابیدم. لابد حدس می زنید وقتی که در هنگام طلوع
خورشید صدای نازک و عجیبی مرلا از خواب بیدار کرد،تا چه حذ،دچار حیرت و شگفتی شدم!
چشمم به آدمک بسیار عجیبی افتاد که با وقار تمام مرا می نگریست!
به نظر نمی آمد که این
آدمک، گم شده یا خسته یا گرسنه و تشنه و یا وحشت زده باشد. به هر حال من با او
آشنا شدم. او خود را شاهزادۀ کوچک،معرفی کرد. وقتی که نخستین بار چشم شاهزاده به
هواپیمای من افتاد ،پرسید: این چه چیزی است؟
-این هواپیمایی است که
پرواز می کندو هواپیمای من است.
-خوب،پس تو هم از آُمان
آمده ای! تو اهل کدام سیاره هستی؟
-بلافاصله نور اندیشه ای
ذهنم را روشن کرد،همچون آذرخشی که در دل شب تاریک بدرخشد و ناگهان پرسیدم:
-پس تو از سیارۀ دیگری به
زمین آمده ای؟
ولی او پاسخی به من نداد.
در حالی که به هواپیمای من می نگریست، سرش را آرام آرام تکان داد.
من و شاهزاده کم کم با هم
دوست شدیم. من هر روز چیزی از سیاره و از عزیمت و از مسافرت او می فهمیدم. مثلا پی
بردم که شاهزاده در سیارۀ خود،گلی دارد که بیش از حد به او مهر می ورزد.
یک روز، رازی دیگر از
زندگی شاهزاده کوچک بر من فاش شد. من از لا به لای سخنان او دریافتم که شاهزاده برای
بیرون آمدن از سیارۀ خود از پرندگان کوهی استفاده کرده است و هنگامی که خود را
میان سیارگان می یابد، برای جست وجو و سرگرمی و دانش اندوزی، سرکشی به سیاره ها را
آغاز می کند. او مشاهدات خود را برایم چنین بیان می کند:
یکی از سیاره ها از آن
کارفمایی بود. این مرد چنان سرگرم حساب های خود بود که با ورود من حتی سر بر
نداشت. من به او گفتم:سلام آقا !
-سلام! پانزده و هفت،بیست و
دو،بیست و دو و شش،بیست و هشت. وقت ندارم. بیست و شش و پنج،سى و یک و...! پس می
شود پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار
هفتصد و سى و یک.
-پانصد میلیون چه؟
-چقدر کار دارم! من وقت
خود را به بیهودگی نمی گذرانم. دو و پنج،هفت...
دوباره گفتم:آخر پانصد
میلیون چه؟
-میلیون ها از این چیز های
کوچک که گاهی در آسمان دیده می شود.
-آها،ستاره ها را می گویی؟
-بلی خودش است،ستاره ها.
-خوب تو ا پانصد میلیون
ستاره چه می کنی؟
-هیچ. من مالک آنها هستم.
-خوب،مالک ستارگان بودن
برای تو چه فایده ای دارد؟
-فایده اش این است که
ثروتمند می شوم .
-ثروتمند شدنت چه فایده ای
دارد؟
-فایده اش این است که اگر
ستارگان دیگری کشف کنند،من میخرم.
-تو با آنها چه می کنی؟
-می توانم آنها را دربانک
بگذارم!
-یعنی چه؟
-یعنی من شمارۀ ستاره های
خود را روی یک ورقه کاغذ می نویسم و بعد در کشویی می گذارم و درش را قفل می کنم.
با خود اندیشیدم که کار
این مرد تعجب آور است. باز گفتم:
من گلی دارم که هر روز صبح
آبش می دهم، سه اتشفشان دارم که هر هفته آنها را پاکک می کنم؛ پس مالک بودن من، هم
برای آتشفشان هایم مفید است و هم برای گلم، ولی تو برای ستارگان فایده نداری و
آنها نیز برای تو فایده ای ندارند.
کارفرما دهان باز کرد کعه
چیزی بگوید،ولی پاسخی نیافت و من از آنجا رفتم.
پنجمین سیاره ای که
شاهزادۀ کوچک بدان مسافرت کرد،زمین بود. شاهزاده همین که به زمین رسید، به روباهی
برخورد.
روباه گفت:سلام،تو کی
هستی؟
من روباهم.
شاهزاده به او گفت:بیا با
من بازی کن.
روباه گفت: کم نمی توانم
با تو بازی کنم. من که اهلی نشده ام.
شاهزاده پس از کمی تامل
گفت:«اهلی شدن یعنی چه؟»
روباه گفت:«اهلی
شدن»یعنی«علاقه مند شدن».
شاهزاده گفت: علاقه شدن؟
روباه گفت:بلی، تو برای من
هنوز پسر بچۀ کوچکی هستی،مانند هزار بچۀ دیگر و من محتاج تو نیستم؛ولی تو گار مرا
اهلی کنی، هر دو به نیازمند خواهیم شد. من برای تو در دنیا یگانه دوت خواهم بود و
تو برای من در عالم،همتا نخواهی داشت.
شاهزاده گفت:کمکم می
فهمم؛من گلی دارم... تصور می کنم که او مرا اهلی کرده باشد.
روباه آهی کشید و گفت:زندگی
من یکنواخت است؛ ولی تو اگر مرا اهلی
کنی،زندگی من چونخورشید خواهد درخشید. آنگاه با صدای پایی آشنا خواهم شد که با
صدای پای دیگران تفاوت خواهد داشت؛صدای پای دیگران مرا به لانه فرو خواهد
خزاند؛ولی صدای پای تو همچون نغمۀ موسیقی
مرا از لانه بیرون خواهد کشید. اگر می خواهی... مرا اهلی کن!
شاهزاده گفت:چه باید بکنم؟
روباه جواب داد: باید صبور
بود؛ تو اول قدری دور از من در میان علف ها می نشینی؛ من از گوشۀ چشم به تو نگاه
خواهم کرد و تو چیزی نخواهی گفت. لیکن هر روز می توانی اندکی جلوتر بنشینی و...
بدین ترتیب شاهزاده روباه را اهلی کرد؛ همین که ساعت وداع فرا رسید؛ روباه گفت:
ۀوخ که من خواهم گریست!
آأم ها این حقیقت را فراموش کرده اند،ولی تو نباید هرگز از یادببری که هر چه اهلی
کنی، همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول
گلت هستی...
شاهزاده به سوی روباه
بازگشت که با او وداع کند. وداع بسیار اندوه بار بود.
***
از خرابی هواپیمای من در
صحرا هشت روز می گذشت و من داستان روباه را با نوشیدن آخرین قطرۀ آب ذخیرۀ خود گوش
کرده بودم. آهی کشیدم و به شاهزادۀ کوچک گفتم:
خاطرات تو زیباست! ولی حیف
که من هنوز هواپیمای خود را تعمیر نکرده ام و آب آشامیدنی هم ندارم و چه سعادتی
بود اگر می توانستم به چشمه ای بروم.
چون شاهزاده کم کم به خواب
می رفت،به راه افتادم. با خود گفتم:«چیزی که از وجو این شاهزاده،مرا تا این درجه
مفتون خود می سازد، وفای او نسبت به گل است و این تصویر آن گل سرخ است که در وجود
او،حتی به هنگام خواب نیز همچون شعلۀ چراغ می درخشد...»
و همچنان که راه می
رفتم،هنگام طلوع خورشید،چاه را یافتم.
***
فردای آن روز وقتی که از
کار تعمیر هواپیما فراغت یافتم،شاهزاده چنین گفت:
خوشحالم از اینکه ماشینت
را تعمیر کرده ای؛ حالا دیگر به خانه ات بر می گردی...
من هم امروز به خانۀ خود
بر میگردم. امشب،ستارۀ من درست بالای همان نقطه ای قرار خواهد گرفت که چندی پیش در
آنجا به زمین افتادم... اگر تو گلی را دوست داشته باشی که در ستاره ای باشد، لطفی
دارد که اگر شب هنگام به آسمان نگاه کنی،همۀ ستارگان شکفته خواهند بود.
***
اکنون شش سال از آن ماجرا
می گذرد... من هرگز این داستان را برای کسی تعریف نکرده بودم. دوستانی که دوباره
مرا می دیدند، خوشحال بودند از اینکه مرا زنده می یافتند.
اکنون در سیارۀ خود چه می
کند؟» و آن وقت جانم از سرور و شادمانی لبریز می شود و همۀ ستارگان آهسته به من
لبخند می زنند.